وقت اگر داری کلامی با تو درد دل کنم
شاید از این گفتگو آرامشی حاصل کنم
وقت اگر داری بگوید این صدای بی صدا
نازنینم با تو از درد شب بی انتها
لحظه ای بنشین بگویم قصه ام را مو به مو
ضجه ی سرخورده و بغضی گره گیر گلو
قصه ی تکراری شب های سرد انتظار
قصه ی تلخ نگاهی مانده بر در بی قرار
قصه ی این دل که امشب باز کافر می شود
از کتاب عمر بی حاصل که آخر می شود
میل رفتن دارد این دل حیف پایش بسته است
دست مشتاق نوازش را ببین بشکسته است
بازهم زانوی غم کرده بغل ای وای دل
دل شده رسوای کوی یار و من رسوای دل
تن به دریا می زند، پروای طوفانش چه شد؟
سرسپرده می رود، ترس از رقیبانش چه شد؟
می کشاند خسته تن را در بیابان سکوت
عاقبت سر می نهد امشب به دامان سکوت
شیونش را گم کند در کوچه ی دلواپسی
سایه ی شب هم ندا سر می دهد از بی کسی
وقت اگر داری بگویم با تو من از فصل غم
می شناسی؟ من همانم، از تبار و نسل غم
یاری ام ده، گوش کن، یک دم بیا بنشین که من
ناله ها سر می دهم از دست این زخم کهن
ناله از تنهایی و بی همزبانی در قفس
بغض ویرانگر پس از خوش باوری های عبث
خون دل خوردن مرامم گشت، باری بگذریم
از من و دل بگذریم ای دوست، آری بگذریم
کاروان عمرم امشب برگ و بارش نیست، نیست
ظلمت آمد، کورسویی همجوارش نیست، نیست
کاروان ره در کویر کور حسرت می برد
دل تنش را تا دیار دور حسرت می برد
همره این قافله افتان و خیزان می روم
تشنه ام، در آرزوی شعر باران می روم
نظرات شما عزیزان: