خوش آمدید
سال ها پیش ازین به من گفتی که «مرا هیچ دوست می داری؟» گونه ام گرم شد ز سرخی ی ِ شرم شاد و سرمست گفتمت «آری!»
باز دیروز جهد می کردی که ز عهد قدیم یاد آرم سرد و بی اعتنا تو را گفتم که «دگر دوستت نمی دارم!»
ذره های تنم فغان کردند که، خدا را! دروغ می گوید جز تو نامی ز کس نمی آرد جز تو کامی ز کس نمی جوید
تا گلویم رسید فریادی کاین سخن در شمار باور نیست جز تو، دانند عالمی که مرا در دل و جان هوای دیگر نیست
لیک خاموش ماندم و آرام ناله ها را شکسته در دل تنگ تا تپش های دل نهان ماند سینه ی خسته را فشرده به چنگ
در نگاهم شکفته بود این راز که «دلم کی ز مهر خالی بود؟» لیک تا پوشم از تو، دیده ی من برگلِ رنگ رنگِ قالی بود
«دوستت دارم و نمی گویم تا غرورم کشد به بیماری! زانکه می دانم این حقیقت را که دگر دوستم... نمی داری...»
نظرات شما عزیزان: جمعه 12 تير 1394برچسب:, :: 1:1 :: نويسنده : nashenas
آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
|
||
|