بنگر آن حوری سياه و سپيد
نه همه پاك جسم او نه پليد
ساخته در وجود خويش پديد
نيمهای يأس و نيمهای اميد
آتش او را قرين و هم بستر
همسر خاك و نام خاكستر
همه شب در كنار يار نخفت
نازنين را ز چشم بد بنهفت
چون ز آتش يكي سخن نشنفت
بامدادان به او چنين ميگفت
بس حقيرم مبين و تند مرو
اندكي سرگذشت من بشنو
من درخت تناوری بودم
رايت سايهگستری بودم
بر سر باغي افسری بودم
در ميان سران سری بودم
تن به آزار ناكسي دادم
به خيالي ز پا در افتادم
روستائي پير خيرهسری
به من افكند پرطمع نظری
در تمنای سود مختصری
رفت و آورد داسي و تبری
ساقهام خست و ريشهام بركند
بيتأمل مرا به خاك افكند
ناتوان و زبون از آن دستان
چند ماه بهار در بستان
اوفتادم بخاك چون مستان
تابش آفتاب تابستان
همچو كبريت خشك ساخت تنم
بر نيامد ز من فغان كه منم
مهر را با زمين چو كم شد مهر
بوستان را پريد رنگ از چهر
سرد شد خاك و تيره گشت سپهر
رفت شهريور و بيامد مهر
ابر در آسمان پائيزی
كرد آهنگ فتنهانگيزی
روستائي دوباره پيدا شد
آفت جان خستهی ما شد
اره آمد ، تبر مهيا شد
از نو آن گير و دار پيدا شد
آن درخت بريده را بشكست
لينكن از اين شكسته طرف نبست
چون نسيم خنك ز كوه وزيد
پای خورشيد در افق لرزيد
ديو شب مهر با جهان ورزيد
دختری كاو به عشق ميارزيد
آمد و خندههای دلكش زد
با تفنن به جانم آتش زد
آتش از هر طرف دميد و بتاخت
تندتر شد گرفت سوخت گداخت
هيمه را اخگری فروزان ساخت
شعلهها سر به آسمان افراخت
پرتوش رفت تا سپهر بلند
روشنايي به چارسو افكند
دختری چند پاك و خوش منظر
عشق در جان و شور در پيكر
سينه برجسته و ميان لاغر
زلف تا شانه ، شانهای بر سر
با لبان ظريف عنابي
با بدنهای صاف سيمابي
ديدگان آسماني و مخمور
چهرهها ياسميني و پر نور
گيسوان گلابتوني بور
ساقهای سپيد همچو بلور
عارض تابناك من ديدند
دور من آمدند و رقصيدند
هر يك از آن زنان سيمينتن
هم مرا خواست هم رميد از من
پيش آمد كه جان كند روشن
دور شد تا نگيردش دامن
نه همه آشنا نه بيگانه
من از آن احتراز ، ديوانه
دل و جان سوخته به شيدايي
با خدايان عشق و زيبايي
داشتم مجلسي تماشايي
ليك دوشيزگان سودايي
خوب چون كام خويش بگرفتند
خسته گشتند و يك به يك رفتند
خواستم تا ز جای برخيزم
بوالعجب فتنهای برانگيزم
هيچ از سرزنش نپرهيزم
وندر آن دلبران درآويزم
ليك پای من از روش وا ماند
عشق و سوز و گداز برجا ماند
نه گرفتم قرار و نه خفتم
نه بيفسردم و نه آشفتم
كام نگرفته درد بنهفتم
راز دل با ستارگان گفتم
ساختم با فراق و تنهايي
سوختم ليك با شكيبايي
دورهی شور و انقلاب گذشت
شعله و دود و التهاب گذشت
رنجها بر من خراب گذشت
همه اين رنجها چو خواب گذشت
شد سراپا وجود من آتش
گرم و مطبوع و روشن و دلكش
دختری لاغر و سيه چرده
نه همه خرم و نه پژمرده
نيمهای شاد و نيمي افسرده
با تني زنده و دلي مرده
با دو چشم سياه نوراني
با نگاهي لطيف و روحاني
دلپذير و ملايم و محبوب
قد و اطوار و گفتهها همه خوب
در وي آرامشي پر از آشوب
راست چون آفتاب وقت غروب
تيره و روشن و برازنده
تازه و كهنه ، مرده و زنده
قد برآورده و ميان بسته
ديده مخمور و خفته و خسته
سخت حساس و سخت وارسته
با وقار و متين و آهسته
آمد آنجا كنار من بنشست
بر فراز سرم گرفت دو دست
گويي آن شب به راه گمشده بود
وحشت او را چو ديو ره زده بود
كس به ياري وی نيامده بود
كوشش و جستجوش بيهده بود
چون فروغ منش به راه آورد
از جهاني به من پناه آورد
عشق در چشم و لرزه بر اندام
رنگش از رخ پريده بود تمام
اندكي نزد من گرفت آرام
غير گرمي نجست از من كام
ميدرخشيد در شب تاريك
نگهش زير ابروی باريك
گرمي بيكران زيانش كرد
سوزش من اثر به جانش كرد
سست و بيمار و ناتوانش كرد
الغرض عشق آنچنانش كرد
كه بدان سان كه شرح نتوان داد
نزد من در همان مكان جان داد
شدم از داستان او رنجور
صبر و آرام گشت از من دور
نه حرارت بجای ماند و نه نور
نه جلال و نه شوكت و نه سرور
عافيت خواستم ز خاموشي
جستم آرامش از فراموشي
در من آثار ضعف گشت پديد
رخت بربست از دلم اميد
وآن درخشنده جسم چون خورشيد
سرد گشت و فسرده گشت و سپيد
عاقبت از خود آمدم به ستوه
نرم شد استخوانم از اندوه
اينك آرام و ساكت و سردم
به گمانت كه پست و نامردم
ليك چون سر به عشق بسپردم
هستي خود فداي آن كردم
ای بسا مردمي كه در سردی ست
وی بسا اشتعال ، نامردی ست
محمد حسين علي آبادی
نظرات شما عزیزان: